گنجشکها یکجا بند نمیشدند، از این شاخه به آن شاخه میپریدند و سروصدا میکردند. نور خورشید از میان برگهای درختان بر روی صورتش میافتاد؛ مانند اینکه کسی نور آینه را توی چشمهایت بیندازد. مجبور شد دستش را جلوی چشمانش بگیرد تا نور اذیتش نکند، ولی فایدهای نداشت، نور همچون مگس مزاحم بود، غلتی زد و به پهلو دراز کشید. چین نشسته بر پیشانیش به سبب تابش نور نبود، چون اکنون پشتش به آفتاب بود. پهلو به پهلو شد، چندبار پلک زد تا توانست محیط اطرافش را به درستی تشخیص بدهد.
کنار بوتهای توی پارک دراز کشیده بود. یادش نمیآمد چند وقت میشد که اینجاست. ساعت را نگاه کرد، نزدیکیهای ظهر طاقباز دراز کشید. باد آرام شده بود و او میتوانست آسمانی را که داشت ابری میشد به راحتی تماشا کند.
گنجشکها هراسان پرواز میکردند؛ گویی قرار بود اتفاقی بیفتد.
باید حواسش را جمع میکرد که چرا اینجاست و چرا؟!...
واقعا هدف نویسنده از این کتاب چی بود؟ داستان تا ۱۰۰ صفحه اول عالی بود. ولی ۱۶۰ صفحهی دیگهش کاملا اضافهگویی و آشفتگیهای ذهن نویسنده بود که نتونسته بود درست و هدفمند بیان بشه
3
هیجانی وجنجالی بود البته ذهنیت زنان رو نسبت به مردان جامعه یکجور صحنه ای آشفته و تبدیل به غول کرده که همیشه تشنه و دنبای هوای نفسانی هستند
4
این کتاب خیییییلی محشره پیشنهاد میکنم بخونید عاااااالیه????