وقتی پایش را بیرون گذاشت، همه چیز یادش آمد. او یادش آمد که پیش از بارش برف، نوزادی را یک جایی، آن بیرون، گذاشته است. این خاطره و این واقعیت، با هول و هراس به سراغش آمد. انگار که دارد از خواب بیدار میشود؛ در خواب دید که از خواب پرید و متوجه مسئولیت و خطایش شد. او تمام شب، بچهاش را بیرون گذاشته و آن را فراموش کرده بود. مادرم بچه را یک جایی همان بیرون، طوری بیپناه رها کرده بود که انگار عروسکی است که از دست وی به ستوه آمده است و شاید او این کار را نه دیشب، بلکه یک هفته یا یک ماه پیش انجام داده بود. امکان داشت فرزندش را یک فصل یا چند فصل پیدرپی همان بیرون گذاشته باشد. او سرگرمی و مشغلههای دیگری داشت. حتی ممکن بود از اینجا دور شده و بعد برگشته باشد؛ بیآنکه یادش باشد به چه علت برمیگردد.
او همان اطراف پرسه زد و زیر بوتهها و گیاهان پهنبرگ را نگاه کرد. در خیالش مجسّم کرد که طفلک بینوا با چه وضعی خشک شده، یخ زده است، احیاناً دیگر مرده است، خشک و قهوهای شده و سرش مثل مغز آجیل شده است. حتماً بر صورت بیجان او نه فقط نشانهای از رنج و دردمندی، بلکه نشانههای غم و مصیبت نقش بسته است؛ غمی کهنه و جانکاه! در چنین حالتی فرزندش دیگر انگشت اتهام به سوی مادر دراز نخواهد کرد. تنها چیزی که در صورتش دیده میشد، نگاه صبورانهای است گویای قطع امید از هر راه نجاتی! نگاهی چشمانتظار و بهتزده، نشانی از تقدیری شوم.
اندوهی که گریبان مادرم را گرفت، اندوه انتظاری بود که آن طفلک کشید، بیآنکه بداند طفلش در انتظار اوست. طفل بیخبر از همهجا در حالی انتظار میکشید که زن او را به کل فراموش کرده بود. نوزاد به حدی ریزهمیزه و نوپا بود که حتی نمیتوانست غلت بزند و از برف روی برگرداند. مادرم از شدت اندوه بهسختی میتوانست نفس بکشد. از حالا به بعد دیگر در وجودش جایی برای چیزی نخواهد بود. جایی برای هیچچیز؛ مگر پی بردن به خطایی که مرتکب شده بود.
در این صورت پیدا کردن نوزادش روی تخت خودش چه موهبتی بود! نوزاد، روی شکم خوابیده بود و سرش یکوری شده بود. پوستش رنگپریده اما به قشنگی دانههای برف بود و رنگ موهای کرکیاش مثل شفق، سرخ بود. بچه مثل خودش موهای سرخی داشت؛ بچهای که بیتردید از آن وی بود. وقتی فهمید بخشیده شده، چه ذوقی کرد.