پرنده شبیه هیچ پرندهای نبود. پرنده پاهای لاغر و دراز داشت و تنش خاکستری بود با رگههای سبز. پرنده منقار بلند و نازکی داشت که فرو رفته بود لای برفها. چشمهای سیاه پرنده باز مانده بودند. چشمهای سیاه پرنده یخ زده بودند. دختر به چشمهای پرنده خیره شد. دختر هر روز میآمد کنار دریاچه و به موج ها نگاه میکرد و منتظر پدرش میماند. پدر دختر ماهیگیر بود. پدر دختر سالها پیش رفته بود آن طرف دریاچه و دیگر برنگشته بود. همه میگفتند پدرش غرق شده، اما دختر هر روز میآمد کنار دریاچه و باز هم منتظر پدرش میماند.