دویدم به طرف دفتر غولک. در و دیوارش بفهمی نفهمی آتش گرفته بود. میز چوبی دفتر با یک ساق نیمبند، کج و معوج افتاده بود کنار قفسها. مجلههای مصوّر روی میز هم سوخته و نیمسوز، تَل شده بودند کنار دیوار.
قفسها بدون حیوانات خالی و پاکیزه بودند. نمیدانستم کجا هستند اما میدانستم که قفس اینجوریاش قشنگتر است. حتی اگر بچههایی مثل من دوست داشته باشند روزشان را با خیال حیوانات بگذرانند.
دوری زدم و دیگر مطمئن شدم دمفرفری بالای درخت یا توی دستشویی باغ وحش یا زیر میز قایم نشده است. چیزی که آن موقع فهمیدم این بود که وقتی مطمئن باشی کسی برای همیشه رفته دیگر دلت آرام میشود. من هم آرام شدم. نشستم کنار روزنامهها و یکی از برگههایی را که هنوز سالم مانده بود نگاه کردم. پدرم نشست کنارم...