از قیافه دلبر مشخص بود که دوباره میخواد با عصبانیت حرف بزنه و همینطور هم شد. او نگاه تلخی به دیو انداخت، یک قدم جلوتر آمد و با همان حالت قبل بهم گفت:" اگه هر چیزی که اون میگه بخوری بعید میدونم بهار سال آینده رو ببینی."
دیو بلافاصله پرید وسط حرف دلبر و با همان نرمی گفتارش رو به دلبرگفت: "دلبر عزیز، تو راست میگی. وقتی آدم نمیدونه ممکنه بهار سال بعد رو ببینه یا نه، پس بهتره هرکاری میخواد بکنه..!!"
هنوز لقمه دوم دیو دستم بود. نگاهی به هر دویشان انداختم. ظاهراً هیچ کدام خیال رفتن نداشتند.
هیچ وقت دیو و دلبر را مدت زمان بیشتر از یک دقیقه با هم یک جا ندیده بودم.
دلبرشیری که گذاشته بود روی گاز تا داغ بشه رو برداشت و داخل لیوان ریخت و بدست من داد و با خیرهگی خاص خودش نگاهم کرد.
دیو یک قدم جلو آمد و با لبخندی که هرگز از صورتش محو نمیشد گفت: "آخه تا وقتی جگرآدم با ژامبون و سس و خیارشور و نوشابه گازدار خنک میشه، مگه احمقه لب به این شیر داغ بزنه. دلبر جان بهتر نیست امروز جای دیگه ای رو واسه موعظه پیدا کنی...؟!"
این بار دلبر دو قدم جلو آمد و درحالی که به لیوان شیر اشاره میکرد با صدایی رسا؛ بهم گفت: "بخور."
کمی از شیر را خوردم. احساس کردم گلویم خیلی نرم شد. دیو وقتی دید حباب های گاز نوشابهای که برایم توی لیوان ریخته بود یکییکی داره ته نشین میشه، لیوان نوشابه رو دستم داد، زل زد توی چشام و گفت:
"خودت مقایسه کن. حبابهای ریز و درشت روی نوشابه که وقتی میخوری؛ تا ته گلو رو قلقلک میکنه، شبیه آرزوهای توست که یکییکی برآورده میشه!! ببین رنگ سیاه و یکدست و براق نوشابه که آرامش شب رو بیادت میاره بهتره یا سفیدی شیرداغی که فقط سوختن و همهمه و آلودگی هوای روز و مشغلات زندگی و بگو مگوها و تسلیم در برابر همه اینها رو برات تداعی میکنه، بهتره؟؟"