روی یک بلندی غیبش زد. ترس برمداشت. میترسیدم کسی دیده باشدش و کارشو یکسره کرده باشه. آخه اسلحه برنداشته بود. چند دقیقه همونجا نشستم تا ببینم چی میشه. ترس برمداشته بود. اگه عراقیها حمله میکردن کسی نبود به فریادم برسه. خودم تنها چهکار میتونستم بکنم. جنگ واقعی بود، نه مثل سربازی شما. گفتی کجا بودی؟
ـ پاسگاه زید.
ـ خب ما هم پاسگاه زید بودیم. اما اونموقع جنگ واقعی بود. این زمان کجا و زمان جنگ کجا؟ هول برمداشته بود. چند دقیقه که گذشت دیدم صدای گریه میآد. نه گریه، صدای هایهای بود، ضجه بود. شوکه شده بودم. یعنی چی؟ صدا معلوم نبود از کجا میآد. از آسمون میاومد؟ از زمین؟ خدا شاهده هیچی نمیفهمیدم اونموقع. یه حسی به من گفت برو بالای اون بلندی. آخه اونجا بهتر روی اطراف دید داشتم. میرفتم اما پاهام سست بود. به صدا نزدیکتر شده بودم. از زیر پاهام صدا میاومد. نمیدونم توی یه همچین موقعیتی گیر افتادهی یا نه؟ اما واقعاً نمیدونستم دارم چهکار میکنم، رفتم جلوتر. یه چیزی دیدم. نمیتونستم باور کنم. شوکه شده بودم.