دستهای شهربانو از هیجان شروع به لرزیدن کرد. انگار توی دلش عروسی برپا شده بود. سینی را برداشت و با عجله به اتاق آقامحمدجواد رفت. در زد و وارد اتاق شد. آواز گرامافون توی اتاق پیچیده بود. آقا روی تخت نشسته بود و به پنجره چشم دوخته بود. شهربانو آرام سلامی کرد و مشغول جمع کردن سفره شد. مدام لِفتش میداد، بلکه آقا چیزی بگوید اما نگفت. ظرفها را توی سینی گذاشت و برخاست. به صورت آقامحمدجواد خیره شد. دلش نمیخواست از او چشم بردارد. دنبال جملهای میگشت بلکه بهانهای شود برای شنیدن صدای آقا.