عسل با برادر کوچکتر که از سربازی آمده بود روبوسی کرد. پوستش آفتاب سوخته شده بود؛ لباسهای خانه به تن پسرک بدغذا زار میزدند. خدمت سربازی از او به جای مرد به قول مادرش خلال دندان ساخته بود.
رامش خانوم قدی متوسط و اندکی اضافه وزن داشت. چشمهای روشن، پوستی مخملی و لبهای قلوهای؛ در پنجاه و سه سالگی نیز سرحال و زیبا مینمود. در هفده سالگی پای سفره عقد نشست و حاصل ازدواجش با عطا نشاط که در آن سالها کارمند دولت بود چهار فرزند بود که به فاصلهی کمی از هم به دنیا آمده بودند.
با ورود عسل و سپهر رامش خانوم که سر سجاده نشسته بود و تسبیح به دست داشت صدایش را بلندتر کرد: الهی به زمین گرم بخوری عطا! الهی تنت کرم بذاره؛ الهی رو تخت مردهشور خونه بشورنت؛ ای خدا جای حق نشستی حقم و از این مرد بگیر.
عطا از مستراح بیرون آمد و گفت: چه خبرته زن؟ چی میخوای از جون خدا؟ تو مبال هم از دستش آرامش نداریم!
- از صبح تا شب چی میخوای تو خلا، فکر کردی من خرم؟
- دستگیرهی در خراب بود درستش کردم که وقتی تشریف میبری دست به آب اون تو گرفتار نشی. بد کردم؟
- خر خودتی.
عسل: بابا مگه قول ندادی بذاری کنار، پس چی شد؟
- تو دیگه چرا؟ مادرت شکاکه وگرنه من پاک پاکم بابا.
عسل خستهتر از آن بود که حوصلهی شنیدن بحث و جدل همیشگی پدر و مادرش را داشته باشد.
به اتاقش رفت. نازنین روی تختخواب فلزی سفیدرنگ دراز کشیده بود و کتاب میخواند.
عسل نگاهی به خواهر بزرگترش انداخت:
- با این همه سر و صدا چهطوری کتاب میخونی؟