مامان!... مامان!...
اما جوابی نیامد، نگاهم به میز صبحانه افتاد. طبق معمول مادرم چیده بودش. سر میز نشستم و تکه ای از نان های بیات دیشبی را برداشتم. کره مربا هم مالیدم روش. شروع کردم به خوردن. یاد فیلم سرخپوستی افتادم که دیشب از تلویزیون دیده بودم. همان که روح مرده ها را احضار می کرد. همان که می توانست همه کار بکند. حتا می توانست پدرم را سنگ کند. وقتی با کمربند می زندم.
صبحانه ام را خوردم. صندلی را عقب زدم و از پشت میز بلند شدم. رفتم توی حیاط. نیزه ام را برداشتم. نیزه میل گردی بود که جوشکاری برده و سرش را تیز کرده بودم.
بعد پاورچین پاورچین به اتاق خواب بابا و مامان رفتم. پشت میز آرایش نشستم. چپ و راست صورتم را ورانداز کردم؛ دقیق، مثل وقتی که مامان آرایش می کرد. رژ لب را از کشوی میز برداشتم، صورتم را مثل سرخپوست ها خط انداختم. بعد هم پا شدم و چند ژست سرخپوستی گرفتم. مثل جادوگرهای قبیله شده بودم. مو نمی زدم. وقتی می خواستم از منزل بیرون بروم با مامان روبرو شدم. مثل همیشه غلیظ آرایش کرده بود. یک جوری که بدم می آمد. در را که بست نگاهش به من افتاد. یک قدم عقب رفت. دهانش از ترس باز مانده بود. یک کم بعد نفس راحتی کشید و داد زد:
- ''خدا گور به گورت کنه!... باز سه ماه تعطیلی شد؟...