تازه قطار توی ایستگاه توقف کرده است. چند ثانیهای است درب کشوییاش باز شده است که انگار زنی در گوشم زمزمه میکند: «کمک کنید. کمک کنید... تو را خدا کمک کنید.» من هم همین کار را میکنم. کمک میکنم. خم میشوم و نایلون سیاه و بزرگ زنی را که کنارم ایستاده است و تقریبا هم سن و سال مادرم است از روی خط زرد بر میدارم و میبرم داخل قطار. زن هم که صورتش خیلی خسته و تکیده است بلافاصله پشت سرم وارد قطار میشود. زن هم تشکر میکند. مدام سرش را تکان میدهد میگوید: «خیر ببینی، دستتان درد نکند.» میگوید: «دستم درد میکند. پایم درد میکند. چه کار کنم؟» ولی همین که درب کشویی قطار بسته میشود و قطار دوباره حرکت میکند باز آن زن تشکر میکند. دوباره آن صدا در گوشم زمزمه میکند... آخ آن صدا... آن صدا...