وقتی من بچه بودم، به یک سری چیزها علاقهی زیادی داشتم و هیچوقت نمیخواستم ترکشون کنم و با چیزی عوضشون کنم.
یکی از اونچیزا کلاه بود که هیچوقت از روی سرم برداشته نمیشد.
همینطور یک تیشرت که اونقدر اون رو پوشیدم که دیگه پاره پوره شده بود.
اما هیچکدوم از اینچیزها جای کتونی سیاه و سفید من رو نمیگرفت.
اون بندهای سفیدرنگ داشت و کل کفش رو پوشونده بود، هیچ کسی کتونیای مثل من نداشت.