صبح شده بود، کاگ کلاغه توی لونش بیدار شد و به بیرون با بیحوصلگی نگاه میکرد. گلوش رو صاف کرد و یک کم غار غار کرد. همه چی یکنواخت بود ولی یکدفعه صدای چلچهای رو شنید که داشت با صدای زیبایی میخوند.
کاگ از شنیدن صدای زیبای چلچله خیلی لذت برد اما کمی بعد عصبانی شد .کاگ کسی بود که وقتی چلچله یک جوجه بود ازش مراقبت میکرد و اون رو گرم نگه میداشت. چون مادرِ چلچله بخاطر مریضی مرده بود و تنها کسی که میتونست به جوجه چلچه کمک کنه کاگ بود.