شب بود و آسمان پُر از ستارههای قشنگ بود. دوچی و راکون، از پنجره اتاقشان آسمان را نگاه میکردند و منتظر بودند تا هر چه زودتر صبح از راه برسد و به اردو بروند.
صبح مثل همیشه از راه رسید.
وقتی گاو کوچولو بیدار شد، پرده اتاقش را کنار زد و خورشید را در آسمان دید.
خرگوش هم که صبح زود بیدار شده بود، صبحانهاش را زود تمام کرد.
همه بچهها به ایستگاه قطار آمده بودند. معلمشان هم با یک پرچم زرد، کنار قطار ایستاده بود تا بچهها گم نشوند.
راکون که کمی دیر رسیده بود، آخرین نفری بود که سوار قطار میشد.