آن شب هم بابا آمده بود. مثل همیشه خونسرد. کلافه نبود. آنقدر مامان بهش پیله کرد که گفت هر کاری دلش بخواهد میکند. به هیچکس هم ربط ندارد. مامان گفت به همه ربط دارد. گفت: «تو دختر داری! فکرش رو کردی یه روز این بچهها باید تاوان کارایی که تو کردی، پس بدن؟ آخه چرا رفتی دنبال این دختر کم سن و سال؟»
بابا گفت به درک. میتوانست هر ثانیه، هر لحظه از نو شروع کند اما دیگر امکان نداشت با مامان شروع کند. امروز تمام مدت زیر برف، با آن بوی تعفن، اینها آمد توی ذهنم. خوب شد که ما بچه نداریم وگرنه من همه حرفهای مامان را زیر گوش بچهمان میخواندم و بعد او هم میافتاد توی دایره من و مامان.
امروز رفتم میدان اختیاریه. از جلوِ بازار روز رد شدم. مامان که بیاید، باز هم دنیایش میشود همین بازار روز. شاید هم خارجه رفتن عوضش کرده باشد. میدان را رد کردم و رفتم توی خیابان دو قوز. جلوِ خانه استاد ایستادم. خودم را توی در شیشهای نگاه کردم. اصلاً شبیه دختر هجده سالهای که روز اول آنجا پا گذاشت، نبودم. شبیه زن بیست و هفت ساله هم نبودم. نُه سال زیاد نیست؛ یعنی از بیرون زیاد است اما تو دلش که باشی، تند میگذرد.
روز آخر استاد گفت: «غصه نخور! تو هنوز جوونی!»
شب قبلش زنگ زده بود از دلم درآورد که منظوری نداشته آن روز که بعد از کافه رفتم خانهاش، حالم را گرفته. میخواست خودش هم مرا بِکِشد. من فقط گوش میدادم. گفت: «هنوز اونجایی بچه؟»
هنوز بودم و میشنیدم.
این کتاب درباره سرگذشت دو خواهره که هر فصل از زبان یکیه، نشون میده طرز زندگی پدر و مادر چطور تو انتخاب و سرگذشت بچه ها تکرار میشه و خوب یا بد میشینه
روانی و نثر سلیس کتاب رو دوست داشتم، در کل بد نبود، اتفاق داستانی عجیب و غریبی توش نمیوفته بیشتر می خواهد پیام اصلی خودش رو در قالب روایت اتفاقات آشنای دور و بر خودمون از زبون این دو نفر بگه