کیا روی یک صندلی زیرِ نوری موضعی نشسته. قابِ عکسی روی پایش است که در شروع دیده نمیشود. اطرافِ دهانِ کیا زخمیست. آثارِ خوابآلودگی در چهرهاش دیده میشود.
کیا: میخوام بات حرف بزنم. میدونم میپرسی بعد از اینهمه سال چرا الآن. اگه اتفاقِ امروز نبود شاید الآنَم اینکارو نمیکردم... نمیخوام بگم تقصیرِ کی بود. فقط میدونم امشب میخوام بات حرف بزنم. [مکث. صورتش از درد درهم میرود. دستش را روی دهانش میگذارد. از داخلِ کیسهای قرصی درمیآورد و میخورد] مثلاً مسکنه، ولی هرچی میخورم انگارنهانگار. وقتی پِیکموتوری باشی مُشت که چیزی نیست، با ماشینَم از روت رد میشن. هرچی تو لای پَرِ قو بزرگم کردی، تو رستوران تلافیش دراومده. کاش حداقل روزی دوسهتا پسگردنی بِهِم زده بودی برای اینروزا. [مکث] ولی نه. نزدن دردش خیلی بیشتر بود... میبینی چهقدر بچهپُرروام؟... حق داری. ما پُررو بودیم. هم من، هم بابا. ولی تو هم قبول کن سکوتت خیلی درد داشت. من که سیزده چهارده سالَم بیشتر نبود ولی میفهمیدم بابا چه عذابی میکشه. [مکث] شایدَم حقّش بود... شاید خیلی بیشتر از اینا حقّش بود... شاید وقتی گفت طلاقت نمیده باید میبستیش به تخت انقدر میزدیش که قسم بخوره دست از سَرِت برمیداره. [قابِ عکس را از روی پایش برمیدارد و به عکس خیره میشود] ولی تو روشِ خودتو انتخاب کردی. بدترین شکنجه برای من و بابا. سکوت. تو میدونستی من و بابا بدونِ زبونمون هیچچی نیستیم. هم اینو خوب میدونستی، هم مهمتر از اون اینکه ما چهقدر به ورّاجی برای تو و شنیدنِ حرفای تو عادت داریم... من اونموقع بچه بودم!