

پادکست استودیو صداهای همراه؛ موج فرهنگ
قسمت ۱۷
نسخه الکترونیک پادکست استودیو صداهای همراه؛ موج فرهنگ به همراه هزاران کتاب دیگر از طریق اپلیکیشن رایگان فیدیبو در دسترس است. همین حالا دانلود کنید!
درباره پادکست استودیو صداهای همراه؛ موج فرهنگ
براساس قصه های شاهنامه، ضحاک، پسر مرداس پادشاه سرزمین تازیان (اعراب) بود. مرداس پادشاهی خوب و خداترس بود. مرداس آن قدر گله داشت که گفته بود هر کس که بخواهد میتواند از آنها بردارد، شیرشان را بدوشد و از پشم و پوستشان استفاده کند. لازم هم نیست پولی برای آنها بدهد. اما ضحاک پسر مرداس مرد ناپاکی بود. ایرانیان به ضحاک “بیوراسپ” می گفتند. چون هزاران اسب داشت. یک روز صبح زود شیطان به شکل انسانی که خوبی ضحاک را میخواهد، پیش او رفت. شیطان آن قدر حرفهای شیرین گفت و داستانهای جالب تعریف کرد تا ضحاک از او خوشش آمد. بعد شیطان به ضحاک گفت که من رازهای زیادی را میدانم که هیچ کس به جز من این رازها را نمیداند. ضحاک به او گفت:”از این رازها به من هم بگو”. شیطان گفت:”به تو هم این رازها را میگویم اما نباید آنها را به کس دیگری بگویی. هرچه هم که من میگویم باید انجام دهی”. ضحاک این شرطها را قبول کرد. بعد شیطان گفت:”چرا باید مرداس شاه باشد؟ تو باید پادشاه باشی”. ضحاک اول از این حرف ناراحت شد. ولی شیطان گفت که تو قسم خوردهای که هر چه را که من میگویم انجام دهی. عاقبت ضحاک حرفهای شیطان را قبول کرد. مرداس در خانهاش باغی داشت که هر شب سروتنش را میشست و برای عبادت به آن باغ میرفت. او چراغی هم با خودش نمیبرد. یک شب شیطان ضحاک را همراه خودش به آن باغ برد. آنها چاهی بر سر راه مرداس کندند و شیطان روی چاه را با علف پوشاند. آن شب وقتی مرداس به باغ رفت در چاه افتاد و مرد. بعد از مرگ مرداس ضحاک به جایش پادشاه شد. وقتی ضحاک شاه شد، شیطان برایش نقشه دیگری کشید. این دفعه شیطان جوان زیبا و خوش سخنی را به کاخ ضحاک فرستاد. جوان به ضحاک گفت:”من آشپزم و میتوانم غذاهایی بپزم که شاه هیچ وقت از آنها نخورده است”. ضحاک هم او را رییس آشپزخانه کرد. در آن زمانها مردم جانوران را برای خوردن نمیکشتند. آنها مرغ و تخم مرغ و گوشت نمیخوردند. آنها بیشتر نان میخوردند و نان را با مواد مختلف درست میکردند. اما فرستاده شیطان که آشپز ضحاک شد، کشتن و خوردن جانوران را به ضحاک یاد داد و از آن به بعد مردم هم گوشت خوردند. جوانی که شیطان پیش ضحاک فرستاده بود، اول از زرده تخم مرغ برای او خوراک درست کرد. بعد از گوشت پرندگان و چهارپایان برایش غذا درست کرد. ضحاک هم با خوشحالی از این غذاها می خورد و به جوان آفرین می گفت. بعد جوان نقشه جدیدی کشید. او شروع کرد به درست کردن سفرههایی پر از غذاهای جورواجور و بهترین غذاها را برای ضحاک آماده میکرد. روز چهارم که برای ضحاک سفره رنگینی چیده بود، ضحاک به او گفت:”هر آرزویی که داری بگو من برایت برآورده میکنم”. جوان گفت:”من آرزو دارم که تو اجازه بدهی تا شانههایت را ببوسم و صورت و چشمم را روی شانههای تو بمالم”. ضحاک از این حرف مغرور شد و به جوان گفت:”بیا شانه من را ببوس”. مأمور شیطان هم شانه او را بوسید و پس از این کار ناپدید شد و رفت. مدتی بعد دو تا مار سیاه از جایی که مأمور شیطان بوسیده بود بیرون آمد. مارها هر روز بزرگ و بزرگ تر میشدند. ضحاک دستور داد که دو تا مار را از ریشه ببرند. اما دوباره دو مار سیاه از شانههای او روییدند. مردم هم از راز دو ماری که از شانههای ضحاک بیرون میآمدند باخبر شدند.
نظرات کاربران درباره پادکست استودیو صداهای همراه؛ موج فرهنگ