مامان آن روز خودش را خفه نکرده بود. همسایهی بالا به دادش رسیده بود. ولی همان روز تو ماگ سیاه چیزی درست کرد و گذاشت تو یخچال. "تو آبم سم ریختم تا هر وقت خواستم از دست اینا خودمو بکشم، معطل نکنم". زنگ زده بود به بابا. بابا هم زود برگشته بود خانه. من و مینا تا نصفههای آن شب خوابمان نبرده بود. بابا هم تمام شب نشسته بود پشت میز آشپزخانه. چراغ مطالعهاش را برده بود آنجا. مامان توی نور خوابش نمیبرد. حتی نور دورترین چراغ خیابان.
صدای رعدوبرق دلم را تکان میدهد. مینا یک لحظه زیر نورِ شکستهی رعد روشن میشود. دارد پنجره را میبندد. یکدفعه طوفان میشود. سیل میبارد. صدای بارش تمام خانه را پر میکند. زمین امشب سیراب میشود. چشمهام را میبندم. میگذارم این طوفان تمام سرم را پر کند. تمام سرم را. یکدفعه... نفسم میگیرد. صورت خیس مامان از دل آبها سر بلند میکند، با موهای سیاه بلندش. چشمهام را باز میکنم. نفسم تنگ شده است. دریا حتماً امشب طوفان است.
چراغ بنفش مینا روشن میشود.
- چی شده؟