۲۴ دسامبر بود و برف و بوران قسمت شمالی شهر رو پوشونده بود.
همه چیز آروم بود.
وقتی پیرمرد از خواب بیدار شد، بدنش از سرما میلرزید. باید به بیرون میرفت تا کمی هیزم آماده کند.
پیرمرد تو کلبهای وسط جنگل که بالای شهر بود زندگی میکرد.
هر سال، نزدیک روز کریسمس پیرمرد به همراه همسرش به جنگل میرفت تا بهترین درخت کریسمس رو پیدا بکنه. اونها همیشه بهترین رو انتخاب میکردند. بعد از اینکه درخت رو پیدا میکردند اون رو به داخل خونشون میآوردند و برای تزئین آمادش میکردند.