در روزگاری کهن، درمنطقهای از سرزمین عربستان که آبادتر از دیگر مناطق آن کشور بود قبیلهای به نام بنی شیبه زندگی میکرد. این قبیله که دارای مردمانی قوی پنجه بود دو سالار داشت که برادر بودند. نام یکی از آن دو هلال و نام دیگری همام بود. هلال دختری داشت بی مثال چون ماه تابان به نام گلشاه. شاعر میگوید چشمان پرفروغ گلشاه زیباتر از چشمان آهو و نرمی اندامش از لطافت برگ گل بیشتر بود، همام را هم پسری بود به اسم ورقه که همسال گلشاه و همچون او زیبا و دلستان. دل این دو از کودکی چنان به یکدیگر مایل شد که دمی از دوری هم شکیبا نبودند.
چون این دو ده ساله شدند پدرانشان آنان را به یک مکتب فرستادند تا درس و ادب بیاموزند. در دل این دو در نوباوگی آتش عشق فروزان گشت، در مکتب چشمشان به کتاب و دلشان در بند یکدیگر بود. لیک صبوری میکردند تا استاد مکتب راز دلشان را درنیابد. اما هر زمان استاد پی کاری میرفت چنان شور عشق آن دو دلداده را بیتاب میکرد که مشتاقانه یکی خود را به دیگری رسانده، زمان را به سخنان عاشقانه و نوازش یکدگر میگذراندند.
و چون آموزگار از دور نمایان میشد پیش ازآن که آنان بدان حال بیند از هم جدا شده هریک به کناری مینشست و چشم به نوشتههای کتابش میدوخت پنج سال بدین سان در مکتب بودند اما در عین نزدیکی دلشان ازدوری هم پُردرد بود. ورقه در تازه جوانی چنان قوی پنجه و زورمند بود که کسی را تاب برابری او نبود و نیروی شمشیرش کوه را میشکافت و شیر شرزه به دیدنش زهره میباخت. با این همه دلیری و زورمندی در عشق گلشاه ضعیف وزبون بودی.