افسانه روي مبل كنار تلويزيون نشسته و من روي زمين ولو شدهام و پاهام را روي عسلي انداختهام. همچنان كه با يك چشم بسته دارم به فيثاغورس نگاه ميكنم و به سيگار پك ميزنم، ميگويم:«هميشه دوست داشتم يك معشوقه مرده داشته باشم و هر هفته دور از چشم خانوادهش، يواشكي برم سر قبرش و براش گل ببرم.»