در بیابانی، موش کوچکی با مادر پیرش زندگی میکرد. یک روز صبح، مادرش با ناله گفت: «موش موشکم! تمام تنم درد میکند. نمی دانم امروز با این حال بد، چه طور می توانم دنبال غذا بروم؟»
موش کوچک گفت: «مادر جان! مگر من مردهام!؟ «امروز خودم تنهایی میروم و برای شما هم غذا میآورم!»