هلیا در کُل آدم عجیبی است. اصلاً اسمش هم به آدمیزاد نرفته است. با آنکه بیش از دو ماه نیست که با ما همکار شده اما در بین پسرها طرفدارهای زیادی دست و پا کرده است. پوستی سفید و صاف دارد. قدش نسبتاً بلند است و اندامش متناسب. صورتش کمی تپل است و وقتی میخندد گوشههای لبش چین میخورد و گونههایش برجستهتر میشود. آرایش غلیظی ندارد و در کل ساده پوش است. اما بارزترین خصیصه و نشانش بدون شک چشمهایش است. چشمانی سبز رنگ و بسیار درشت که رنگ آنها حتی از فاصلهای دور قابل تشخیص است. این چشمها وقتی به نگاهت خیره میشوند حالت خاصی را در تو بوجود میآورند. حالتی مرموز و گاه ترسناک که ناخودآگاه تو را بهطرف خود جذب میکند. یک تشعشع خاص و یک مغناطیس پیچیده و سنگین. چشمهای او طوری است که هر گاه به آنها مینگری میبینی که دارند به تو نگاه میکنند و یا شاید او آنقدر تیز است که نمیشود دور از چشمانش به صورتش نگریست. اما هلیا در کل دختری مؤدب و با فرهنگ است و معلوماتش بسیار بالاتر از حد یک پرستار تازهکار است. و اگر تعریف از خود نباشد باید بگویم که او ارادت خاصی به من دارد و من این را بهخوبی از طرز نگاههایش متوجه میشوم. هلیا: " خیلی خوب، خود دانی، از ما گفتن بود. " و با گفتن این جمله اول به سراغ اتاق خالی بخش میرود و نگاهی به آن میاندازد و پس از آن بهطرف دستشویی مخصوص پرسنل رفته، دقیقهای بعد در حالی که همچون گذشته با آن چشمهای عجیب و مرموز در نگاهم خیره شده است، دوباره به اتاقش برمیگردد. شاید باور کردنش کمی مشکل باشد اما به نظر من چشمهای این دختر مانند گربهها حتی در تاریکی هم بخوبی میدرخشند و امواج سبز آنها کاملاً مشخص و واضحند! بگذریم، به کار خود برمیگردم و نیم نگاهی به نامهای که نوشتهام میاندازم. در کل حرفش بیحساب نیست و من در نامهام خیلی مته به خشاش گذاشته، رمانتیک شدهام!
فرمت محتوا | epub |
حجم | 1.۷۱ مگابایت |
تعداد صفحات | 260 صفحه |
زمان تقریبی مطالعه | ۰۸:۴۰:۰۰ |
نویسنده | محمد زنداکبری |
ناشر | نشر آبارون |
زبان | فارسی |
تاریخ انتشار | ۱۳۹۶/۱۱/۲۴ |
قیمت ارزی | 5 دلار |
مطالعه و دانلود فایل | فقط در فیدیبو |
من خودم اسمم هلیا است وخیلی دویت دارم این کتاب رو بخونم خصوصیات این دختر شبیه منه تقریبا
ی جوری شبیه توهم بود؛من که خوشم نیومد ??