و نجاشی در کار پیامبر به غور پرداخت. به گنجینه حافظه خود و خزینه ارجمند اطلاعات و اخباری که از او داشت بازگشت... در آن گنجینه گرانقدر نامهای از ابوطالب پدر جعفر، همین مرد سخنگوی مهاجران به او رسیده بود که اشعاری سراسر ستایش و مدح در خصوص پیامبر سروده بود. درین نامه که از آغاز تا پایان آکنده از حرمت و ایمان بود نوعی عشق و مهر فداکارانه، عارفانه و آگاهانه نثار پیامبر گشته بود که به هیچ رو و در وصف کلمات، محدود نمیشد و از مایههای جان و لایههای روح و روان تراوش کرده بود... نویسنده از او به عنوان قدرتی موظف و مسؤول، مُجِدّانه میخواست که قدر پیامبر را آنچنان که شایسته و در خور اوست بداند و مقام منیع و رفیع الهی او را در حد او دریابد... ابوطالب عالمانه آگاهیاش میداد: «تعلم ملیک الحبش آن محمّد نبی کموسی و المسیح بن مریم» «پادشاه حبشه بداند که محمّد به راستی، پیامبری چونان موسی و مسیح بن مریم است» و نیز در میان گنجینه این مناسبات و مراسلات گرانقیمت، خود نامهای یگانه و جانانه داشت که از سوی پیامبر آن «شهریارِ محبت» برای او آمده بود. نامهای به مهر و امضا او. نامهای که جدیدا مردی به نام عمرو بن امیه الضمری برایش آورده بود و او را درباره جعفر و یاران مهاجر وی به مهر و مرافقت سفارش اکید کرده و در پایان، پیامبر او را صمیمانه امّا مقتدر مخاطب دعوت خویش کرده به دین خود خوانده بود.
نامه را میگرفت و آن را بر چشمان خود مینهاد و از تختش فرود میآمد و به تواضعِ این نامه گرانمایه که از دوست در دست داشت خاشعانه بر زمین فرو میخزید. یعنی یک بار دیگر، با عشق و نیاز بر آستانه رسالت تو و خدایی که تو از سویش به پیامبری آمدی میایستم، ایمان میآورم و گردن مینهم.