الان پنجاه روز است که احمد را ندیده و بویش را حس نکرده. پنجاه روز. دفعۀ پیش که همین حرف را به احمد زده بود، احمد رفته بود طرف ماهیها و گفته بود: «کاش میشد تو را هم ببرم عاطی. واقعاً اگه اجازه میدادند، میبردمت.» بلند شد و رفت کنار آکواریوم. دستهایش را باز کرد و آکواریوم را بغل کرد. صورتش را چسباند به شیشه و پوستش خنک شد. یکی از ماهیها در عمق متوسط چرخی زد و آمد رو به او. چشمهایش نسبت به جثهاش بزرگ بودند و از دو سوی کلهاش مثل دو تا رادار زده بودند بیرون. تلفن باز هم زنگ زد....
این کتاب در واقع رمان نیست. مجموعه ای خواندنی از چند داستان کوتاه به انتخاب مرحوم زنوزی جلالی است. داستانها با نگاهی تازه و دور از هرگونه شعار دفاع از حرم و جنگهای سوریه را روایت میکند