دوست داشتم به مامان بگویم چهکارش داری؟ خداحافظی میکنیم، حالا چه اینجا، چه فرودگاه. اما نگفتم. دستم ماند به زیپ چمدان و چشمم به راهرو که ببینم میماند یا نه. نماند. دوست داشتم بماند. با کفش تا نزدیک مبلهای هال آمد و بغلم کرد، محکم. بعد درگوشم گفت «میری...»
همین. انگار یادم انداخت دارم میروم. دارم دور میشوم. آنجا که بودم چندباری تلفنی باهاش حرف زده بودم. اما این یک سال آخر نه.
اشکهایم تمام شده و فقط صدای نالهمانندی پشت هم از حلقم بالا میآید. همان سرجایم سر میچرخانم و دیوارهای اتاقش را نگاه میکنم. خالی است و لکههای کندهشدهی رنگ توی چشم میزند. از وقتی که رفتهام این دیوارها کهنهتر شده یا کهنهتر به چشمم میآید؟
جای قابعکسی زرد روی دیوار مانده. هر چه فکر میکنم یادم نمیآید کدام قاب روی این دیوار بوده. پاهایم را به موکت چرکمُردهی اتاق میکشم و انگشتهای پایم را نگاه میکنم. نوید وقتی بچه بود روی زمینِ این اتاق میخوابید. تخت مال نیما بود. آن یکی اتاق مال من و نسترن بود. روی این موکت میخوابید. پشت هم این جمله توی ذهنم میآید و بیشتر هقهق میزنم.
صدای شاهده میآید که دارد با هستی دعوا میکند که لباسش را عوض کند. هستی داد میزند «بابا!» صدای نیما نمیآید. نیما کجاست؟ نیما چرا نیست؟ هقهقم دارد میکُشدم. خودم را میزنم، محکم. بعد با آستین صورتم را خشک میکنم و خودم را باد میزنم. نیما کجاست؟ میروم توی هال. بابا شلوارش را پوشیده و دارد نگاه میکند ببیند یکاندازه کوتاه کرده هر دو پاچه را یا نه.