ماهان ناامید به اتاقش برگشت. حال آن لحظه ای بود که باید تصمیمش را برای اجرای نقشه ای که در ذهنش بود می گرفت. بعضی تصمیم ها خیلی ریشه ای هستند. تصمیماتی که می توانند گذشته را زیر سؤال ببرند و تغییر اساسی در حال و آینده ایجاد کنند. این تصمیمات انسان را به درجه صفر می برند، یعنی جایی که انسان همه چیز را می خواهد از نو شروع کند یا همه چیز را به نقطه شروع می برند. اغلب این تصمیمات آینده ای غیرروشن دارند. این تصمیمات درجه صفر زندگی هستند. ماهان کنار پنجره نشسته بود. کمی به فکر فرو رفت. انگار که چیزهایی در ذهنش مرور شده باشد و آنقدر قدرتمند باشند که او را وادار به تصمیم کنند حتی در برابر همه چیزهایی که ممکن است از دست دهد یا ممکن است پیش بیاید، از لبه پنجره بلند شد و سه ورق از دفتر یادداشت جدا کرد و روی صندلی نشست و نوشت:
یادداشت اول: لباس - دیوار- زنگ - ن
یادداشت دوم: عصر- کلید- ص
یادداشت سوم: شب-ساعت نه - پارک - ف
نقشه اش را به رمز نوشت تا هم روال کار از یادش نرود و هم کسی متوجه نشود. این نقشه را در ذهنش بارها مرور کرده بود. به نظر خودش مو لای درزش نمی رفت. این نقشه از یک هفته پیش از وقتی دیگر نتوانست ندا را پشت بام ملاقات کند، به ذهنش آمد...