پنجمین سیاره خیلی عجیب بود. توی سیارهها از همه کوچکتر بود و فضای آن فقط برای تیر چراغ و چراغبان جا داشت. شازده کوچولو برای این سؤال نتوانسته بود توضیحی پیدا کند؛ که جایی از آسمان، در سیارهای که اثری از آب و آبادی نبود، تیر چراغ و چراغبان به چه دردی میخورد.
اما با این همه، با خودش گفت:
«شاید این مرد احمق باشه. اما چندان هم احمقتر از پادشاه، مرد خودپسند، مرد بازرگان و شرابخوار نیست. چون حداقل کارش معنی و مفهومی داره. وقتی چراغ رو روشن میکنه، انگار که یه ستاره یا یه گل دیگه به این دنیا آورده. وقتی چراغش رو خاموش میکنه، انگار که گل یا ستارهای رو میخوابونه. این کار، شغل خوبیه و از اون جا که کار زیباییه، واقعا مفید هم هست.»
وقتی شازده کوچولو وارد این سیاره شد، مؤدبانه به چراغبان سلام کرد.
«سلام. چرا چراغت رو خاموش کردی؟»
چراغبان جواب داد: «این دستوره. صبح بخیر.»
«دستور چیه؟»
«دستور یعنی من چراغ رو خاموش کنم. شب بخیر.»
و او دوباره چراغ را روشن کرد.