من امروز و امشب ساعتها فکر کردم و تمام جوانب و مشکلات و موانع تک تک راهها را بررسی کردم اما نتیجهای که گرفتم فکر نمیکنم نتیجهای باشد که تو راضی به آن باشی.
در حالی که قطرههای اشک پیدر پی بر روی گونههای اسب مادر جاری میشد و بر سینهی شوهرش میافتاد و او را خیس میکرد، پرسید:
ـ به چه نتیجهای رسیدهای؟ فقط امیدوارم نتیجهای که گرفتهای، مرگ دخترمان نباشد. اگر چنین باشد من قبل از او باید بمیرم. فقط در این صورت است که تن به این کار میدهم.
ـ متأسفانه بهترین راهی که به ذهنم رسید همین بود. من تمام راهها را با تک تک عواقبش سنجیدم اما بدبختانه انتخاب ما انتخاب از میان گزینهی خوب و بد نیست. بلکه انتخابی از بین گزینههای بسیار بد و بسیار بدتر است. من فکر میکنم این مناسبترین راه است.
ـ نه، نه. حرفش را هم نزن. من اگر بمیرم هم راضی به چنین کاری نمیشوم. تمام دلخوشی من همین یک دختر است. فرار میکنیم. فرار میکنیم.
گریه امانش نداد و پس از چند بار سرفه ناگهان حالش به هم خورد و از شدت ناراحتی و استرس، هر چه خورده بود را بالا آورد ولی همچنان زیر لب تکرار میکرد «فرار میکنیم». شوهرش که خود را از هر طرف ناچار و دست و پا بسته و ناتوان میدید گفت:
ـ تو فکر میکنی علاقهی من به دخترمان کمتر از علاقهی توست؟ اولاً تو خودت میدانی که این گرگ وحشی، هر کس را که تاکنون اراده کرده، به دست آورده و هیچکس هم جرأت این را نداشته است که به او بگوید «نه». مگر یادت نیست چه بلایی سر خانوادهی پسر عمویم آورد؟