پیرزن که عمری در محل با زنها نشست و برخاست و همچادری کرده بود، بین زنهای تُرکزبان ده عذابی میکشید که از چشم پسرش پنهان نبود. روزی چوپان یک دست در حضور ارباب سفره دل را باز کرد. گلهدار دستی به پشتش زد و گفت:
- چرا نمیری یه زن از شهر بگیری و بیاری همدمش کنی؟ اینجوری از غم بیهمزبانی دق میکنه. براش هم دیره که ترکی یاد بگیره.
رجب سر به زیر انداخت و حرفی نزد. گلهدار گفت:
- خجالت نکش. بمب دستتو برده همت و مردونگیتو که نبرده. یه کم آب آبگوشتو که اضافه کنی یه شکم دیگه رو هم میتونی باهاش سیر کنی. هیجده، نوزده سالت باید شده باشه. از سربازی هم که به خاطر دستت معاف میشی. معطل چی هستی؟
رجب منمنکنان گفت: والله آخه نمیدانم چطوری به ننه بگم. روم نمیشه بگم زن میخوام.
گلهدار خندید و گفت: خیلیخوب، اینکه کاری نداره پسر، ما بهش میگیم تو کارت نباشه. فقط بگو کسی رو زیر سر گذاشتهی یا نه؟
رجب اشاره به آستین خالی راستش کرد و گفت: با این؟
گلهدار گفت: پسر من وقت ندارم برای خودم دلسوزی کنم چه رسه به تو. زن هم مثل لباسه. بالاخره یکیش به تن تو میخوره. کورها و شلها و چل و خلها هم زنی پیدا میکنن تو که ماشالله یه شاخ شمشاد جوان هستی.
رجب گفت: هر کی را ننه بپسنده نه نمیگم. کسی باشه که با نان و پنیر من و پیری و ناتوانی ننه بسازه.