پرنده گفت: «چه بویی، چه آفتابی، آه
بهار آمده است
و من به جستجوی جفت خویش خواهم رفت.»
پرنده از لب ایوان پرید، مثل پیامی پرید و رفت
پرنده کوچک بود
پرنده فکر نمیکرد
پرنده روزنامه نمیخواند
پرنده قرض نداشت
پرنده آدمها را نمیشناخت
پرنده روی هوا
و بر فراز چراغهای خطر
در ارتفاع بیخبری میپرید
و لحظههای آبی را
دیوانهوار تجربه میکرد
پرنده، آه، فقط یک پرنده بود.»
ولی من پرنده نیستم تا در تنهی هر درختی بتوانم لانه بسازم و بر هر شاخهای بنشینم. کم یا زیاد، درست یا نادرست نمیتوانم فکر نکنم چون انسانم و انسان به اندازهی دردها و زخمها و دلهرهها و اضطرابها و اندیشهها و غصهها و قصههایش وجود دارد، من روزنامه میخوانم و از خیلی چیزها باخبرم، حتی اگر هیچ روزنامهی درستی منتشر نشود.