
کتاب حضور
نسخه الکترونیک کتاب حضور به همراه هزاران کتاب دیگر از طریق اپلیکیشن رایگان فیدیبو در دسترس است. همین حالا دانلود کنید
درباره کتاب حضور
میخکهای سرخ یکییکی از بالا سرم رو خاک میافتادند و من شیشۀ شفاف و گلاب را با وضوح تمام تو دستم دیدم و دیدم که از گلوگاه قصیلی و تنگ بطری نور و گلاب هلق هلق رو خاک سرازیر شد. خود «او» هم بود. زیر پلکم میتپید. آنسوتر کنار تاج گل داوودی ایستاده بود و پاشنۀ باریک و بلند کفشهای سیاهش اندکی تو خاک فرورفته بود. جورابهایش توری، بلند و سیاه بود و دامن چادر کربنازش را باد دور ساقهایش میپیچاند. صدای هقهق «فانی» هم میآمد و بعد خودش بود که آمد و از پشت، خودش را به پاهای بلند و به قاعدۀ او آویخت و دست چغری ـ ندانستم دست کی؟ ـ بازوی باریک و نحیف فانی را ناگاه کشید و بردش و من مثل آنوقت هول به دلم افتاد که مبادا بازوی لاغر و باریک فانی که مثل ساقۀ نهالی بود بشکند. همۀ اینها بود در آن دایرۀ گچی و برقی که تو آفتاب گاه میدرخشید و شفاف میشد و گاه مات و کدر میشد و آنها میرفتند و گم میشدند در پیچ کوچه و من برمیخواستم و بهدنبالشان میرفتم، و از کوچههای تنگ و سرد میگذشتم و همانطور که چشم چشم میکردم برای یافتنشان، چنگ رو دیوارهای گچی و نمدار میکشیدم و طبلکهای پوک و خیس گچی را یکی یکی ناخنکن میکردم. مثل آنوقتها که تو تردید گفتن و نگفتن، در زدن و نزدن تمام عصر را کنار در خانهشان مانده بودم و از بس گچها را با ناخنهام کنده بودم که زیر ناخنهام پر گچ بود و پر درد و از زیر ناخنهام خون رگ زده بود و جوشیده بود. همهاش بیفایده بود. خودم بهتر از هرکس میدانستم که مردِ گفتنش نبودم. حتی اگر فانی در را باز میکرد و میآمد بیرون، به او هم نمیدانستم باید چه بگویم، چه برسد به آنهای دیگر؛ به «برزو» و یا به «او» و اگر برزو میفهمید چه میگفت؟ نمیگفت که...؟
نظرات کاربران درباره کتاب حضور