هرکسی که این کتاب را میخواند خود تا حدی فیلسوف است. تقریباً تمام ما فیلسوفیم، زیرا ارزشهایی داریم که براساس آنها زندگی میکنیم (یا دوست داریم که فکر کنیم این چنین میکنیم؛ یا آنگاه که چنین نمیکنیم احساس ناراحتی میکنیم). و اغلب ما تصویری کلی که دوست داریم جهان مانند آن باشد داریم. شاید فکر کنیم خدایی هست که همهچیز از جمله ما را آفریده است؛ یا، برعکس، فکر کنیم همهچیز تابع تصادف و انتخاب طبیعی است. شاید معتقد باشیم مردم اجزایی فناناپذیر و غیرمادی موسوم به نفس یا روح دارند؛ یا، کاملاً برعکس، تصور کنیم ما فقط آرایههایی پیچیده از ماده هستیم و پس از مرگ بهتدریج تجزیه میشویم. بنابراین، اغلب ما، حتی آنهایی که اصلاً به این موضوع فکر نمیکنند، برای دو پرسش اصلی فلسفه یعنی «چه باید کرد؟» و «چه چیزی وجود دارد؟» پاسخی دارند. پرسش اساسی سومی هم در کار است که بهمحض آنکه از هریک از این دو پرسش نخست خود آگاه میشویم، مطرح میگردد: ما چگونه میدانیم، یا اگر [چیزی را] نمیدانیم، چگونه باید به سراغ کشف [آن] برویم: از چشمهایمان استفاده کنیم؟ فکر کنیم؟ با هاتفی مشورت کنیم؟ از دانشمندی بپرسیم؟ معنای فلسفه که تصور میشود رشتهای است که میتوانید آن را مطالعه کنید؛ از آن بیخبر باشید؛ از آن مطالب بیشتری بدانید؛ حتی در آن متخصص شوید؛ فقط آن است که در مورد برخی از این پرسشها و ارتباط میان آنها بیشتر تأمل کنید و آنچه را تاکنون در مورد آنها گفته شده دلیل آن را فرابگیرید.