من یک زن نودویک ساله هستم و تقریباً تمام کسانی که زمانی در زندگیم وجود داشتهاند، اکنون تبدیل به روح شدهاند.
در بعضی مواقع، این ارواح برای من واقعیتر از مردمان زنده بودهاند و حتی واقعیتر از خدا. آنان سکوت را با سنگینی و نفوذشان پُر میکنند. گرم و فشرده، درست مانند خمیری که در زیر یک دستمال پارچهای پف میکند و بالا میآید. مادربزرگم، با چشمان مهربان و صورت پودرزدهاش. دخترم، متین و خندان. مادرم، در حال آواز خواندن. در میان جمع ارواح، تلخی، الکل و افسردگی از من دور میشوند، و این آنان هستند که مرا دلداری داده و از من حمایت میکنند، کاری که در طول زندگیشان هرگز انجام ندادند.
من به این نتیجه رسیدهام که بهشت مکانی در حافظههای ماست که بهترین کسانمان در آن زندگی میکنند.
شاید من آدم خوششانسی هستم که در نُه سالگی روح عزیزترین کسانم یعنی پدر و مادرم به من بخشیده شد و در سن بیست و سه سالگی نیز روح عشق واقعی زندگیام را در کنارم داشتهام. و خواهرم مِیزی که همواره مانند فرشتهای مهربان بر روی شانهام حضور دارد. هیجده ماهه در مقابل نُه سالگی من و سیزده ساله در مقابل من بیست ساله. حالا او هشتادوچهار ساله و من نودویک ساله هستم و او هنوز در کنار من است.
شاید جایگزین دیگری برای این زندگی وجود نداشته باشد، اما من هم حق انتخاب دیگری نداشتم.
آنان میتوانستند در طول زندگیشان مایه تسلی و آرامش من باشند و من هم امکان داشت بخاطر چیزهایی که از دست داده بودم، در خود فرو بریزم و ناله و زاری کنم.
اما همین ارواح بودند که در گوشم زمزمه میکردند و همواره به من متذکر میشدند که ادامه دهم.