گاهی دستهای ما، بدونِ ما به سفر میروند... لبخندِ ما، میرود به سفری که شاید "دلِ" ما به آن سفر نرفته باشد! و بیتردید اشکهای ما... اشکهای نریختهی ما به سفر میروند. سفری برای ریخته شدن. ریخته شدن اشکهایی که شایستهی بر آب شدنند. اندیشهی ما میرود. دهان ما میرود، با همهی مخلّفات. حتّی سایهی ما. امّا، روحِ ما بدونِ همهی اینها در مبدا میماند. و گاهی هم جسمِ ما در مبدأ میماند... بیسایه میماند... "مسافری بیسایه مانده، سفر کرده!" همهی تن، و جسارت و درایت و حتّی بکارتِ ما به دوردستی میروند که مقصدِ سفر نیست. جایی که شاید از ایستگاههای سفر باشد امّا مقصد سفر نیست!.. هر چه هست، همهی اعضای ما، با اندیشهی ما و چشمانی که باز.. و چشمانی که قرمز.. و دهانی که بسته.. و گوشی که جز صدای خُرد شدنِ ستونِ فقراتِ ریگها به زیر گامهایی که تردید سنگینی را بر خود حمل میکنند، نمیشنود... و قلبی که دِل به بادْبازی قاصدکی بستهست.. همه.. همهی "ما".. بدون "ما"، به سفری در دورْدست میرود.
"سفری که گاه سایهی مرا با خود میبرد... و از رفتنش، اسکلِتِ من جا میماند اینجا... اسکلتِ من، سایه ندارد اینجا... سایهی من، با همهی من، میرود به دورْدست... من، جا میمانم اینجا... اسکلتِ من، سایه ندارد اینجا..."
ما در سفر فراموش میکنیم. چیزهایی که شایستهی تکرارند و چیزهایی که نخواسته از ما جا میمانند.
آری، فراموش میکنیم.