دنیل بر روی تختش خوابیده است. شاینی نیز در طبقهی بالای تخت دو طبقهای که استفانی در طبقهی پایین آن خوابیده است، به خواب فرو رفته است. نگاهش به استفانی میافتد. همان لبخند، که همیشه موقع خواب بر لب دارد بر روی لبهای استفانی نقش بسته است. مثل همیشه.
باز هم زمان از دستش دَر میرود.
به اتاق خودش برمیگردد. کولهاش را برمیدارد. دلش هُری میریزد پایین.
کوله...
ذهنش پُر میشود. از همه چیز. بیشتر از ابهام. همین کلی دلهره میآورد.
اما او حالا میداند که باید خودش را به سرنوشت بسپارد.
سرنوشت...!