معرفی، خرید و دانلود کتاب عشق مدرن

حالا که گلاب را دیدی به فکر خواستگاری افتادی؟ مثل اینکه تازه متوجه عاشق بودنت شده ای؟ باید بگویم شخصیت داستان من که تو باشی بی عرضه نیست؟ شرایط طوری است که اصلا نمی شود از خواستگاری حرف زد. به طرف تلفن رفت. ولی حس کرد گلاب سرش را تکان داد. گوشی را گذاشت و از اتاق بیرون رفت. با عجله از بخش بیرون رفت و به قسمت نگهبانی رفت. نمی توانست از گوشی مادر گلاب یا آن زن دیگر استفاده کند. بین راه با خودش گفت: مادر گلاب بو می بره، آره. نگهبانی بهتره. اصلا این تلفنها چقدر آدم را تنبل کرده اند؟ پدرم واسه ی چی مرد؟ زکی. بی تحرکی از کجا می آید؟ از تلفن. نگهبان از جایش برخاست. فرهاد حرفش را با نگهبان زد. نگهبان سر خم کرد و چای تعارف کرد. فرهاد دست تکان داد و تندتر از اول برگشت. چون چیزی را به یاد آورده بود که هر چند هیجان عشق را در او بیشتر می کرد ولی در آن موقعیت برایش دردناک بود.او یادش رفته بود گوشی تلفن را از پریز بکشد. شاید یکی زنگ بزند. رئیس شرکت یا هر کسی دیگر. آنوقت گلاب بیدار می شود. بیدار شدنش چندان دردناک نبود. نوع بیدار شدنش دردناک بود که حتما به خاطر زنگ تلفن هراس انگیز بود و ممکن بود گلاب را وحشت زده کند. وقتی رسیدگلاب هنوز خواب بود، آهسته دوشاخه را از پریز بیرون کشید و روی میز گذاشت. احساس گرما کرد. کتش را در آورد و آن را هم روی میز گذاشت. به ساعتش نگاه کرد؛ هنوز سه ساعت و نیم دیگر تا تعطیلی و رفتن به خانه باقی بود. نور اتاق باز هم بیشتر شده بود. صدایی شنید، صدایی دخترانه. آهسته و کشدار. معلوم است که صدا مربوط به گلاب است. دوباره روبروی گلاب نشست. اول فکر کرده بود بیدار شده است. ولی حالا فهمید که او دارد در خواب حرف می زند. سعی کرد گوش بدهد. امیدوار بود دوباره حرف بزند. سر را طوری به پشتی صندلی تکیه داده بود انگار مثلا چانه ی او را گرفته و به طرف بالا فشار داده باشی. سکوت بود. لحظه ها کش می آمدند. ولی گلاب دیگر حرفی نمی زد.