همیشه سپیده که سر میزد میگفتم: دم نسیم با دم رو به افول من میلی شدید به تباهی بشارتگوی خورشید دارم. هر بامداد، پیش از اینکه پرده را بکشم به تصویر خویش در آیینه نگاه میکنم.
غمخورک، تنها صورتی است که از همان اندک کور سوی رمق نگرفته آغازین میبینم. چهرهام در آیینه انعکاسی از بوتیمار است.
شاید به همین سبب است که همیشه از نور میگریزم. من همان پرندهام، خیره به دریاچه تسلسل رنجهای تا به آن روزم. نمایشی دردناک مقابل دیدگانم برپاست، هر پرده از این نمایش دیرین شکنجهگری است که از مدتها پیش میهمان ماندگار روانم گشته. ذره ذره این تأثر دهشتزا، نه شناگر، که جزئی واقعی از دریاچه گشته است. تنها مرورگر مفلوک دریاچهام، شکنجهگر میهمانی که به دعوت خود من آمده است، بر سرم منت نهاده. نمیدانم چه گرانبهایی غنیمت گرفته که به تمنایم التفات نموده، کمکم نرم شده است و چون میزبانی مهربان مدام بر ماندن من اصرار میورزد، میزبان و میهمان میرفتند که یکی شوند.
هر صبح اینها را از تشعشعی کمرنگ پیش از کشیدن پردهها حس میکردم.