در را که باز کردم، نان و روزنامه را به دستم داد و گفت: باران میبارد، نان را لای روزنامه گذاشتم تا خیس نشود.
نان را سر سفره گذاشتم و روزنامه را تا کردم.
نشست. چای هر دویمان را شیرین کرد و لبخند زد.
گفت: خبرها را دیده ای؟
یک تکه نان در دهانم گذاشتم. تلخ بود.
گفتم: نان را دیگر لای روزنامه نگذار مرتضا، تلخ میشود.