پیرمرد غمگین شد و گفت: عجله دارم؛ نیازی به عکس برداری نیست! پرستاران از او دلیل عجلهاش را پرسیدند. پیرمرد گفت: همسرم در خانۀ سالمندان است. هر روز صبح به آن جا میروم و صبحانه را با او میخورم. نمیخواهم دیر شود.
پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر میدهیم.
پیرمرد با اندوه گفت: متأسفانه، او آلزایمر دارد. چیزی را بیاد نمیآورد؛ حتی مرا هم نمیشناسد!
پرستار با حیرت گفت: وقتی او نمیداند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او میروید؟!
پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت: اما من که میدانم او چه کسی است...