من ادامه میدهم. یعنی باید ادامه بدهم. از حرکت ، از ادامه دادن از اینکه بالاخره به یک نقطه میرسی و البته اشکالی هم ندارد اگر هم نرسیدی تا اینکه اینبار یک خانم جوان : «آقا شما بیکار هستید؟»
میگویم؛ بیکار، بیکار که نه و ادامه میدهد، بسیار خوب! نگران بیکاری شما بودم، خدانگهدار. خیلی سریع دور میشود و من گذر میکنم از نقطهای که او لحظاتی قبل برروی آن ایستاده بود. تا اینکه به چهار راهی میرسم و باید به اجبار بایستم. چراغ قرمز است. چراغ قرمز است. در کنارم زنی با سنی متوسط ؛ هر دو احساس میکنیم در لحظاتی که قرار است پشت خط عابر پیاده باستیم باید باهم سخن بگوییم.
«آقا نظر شما درباره بیکاری چیست؟»