در یک صبح زمستانی وقتی سگ کوچولو از خواب بیدار شد دید که برف همه جا را پوشانده و همه جا سفید شده است. سگ کوچولو لباسهای گرمش را پوشید و زود از خانه بیرون رفت. او مشغول برفبازی شد و از دیدن آن همه برف ذوق زده شد.
او با دیدن رودخانه با وحشت گفت: «ای وای. پس رودخانه کجا رفته؟ چرا هیچ آبی توی رودخانه نیست؟»