به آرامی وارد میشوم. به فارسی خوب و خودمانی سلام میکنم. اما داخل کتابفروشی فقط یک نفر است ــ همان شکوه خانم یزدانی، همکار صلحجو که سربرهنه و خوشتوالت پشت پیشخان کتابهاــ بیشتر ایرانی یا ترجمههای خوب کار نویسندگان جهانی است، روی یک صندلی آرام نشسته، با همان صورت چاق و توالتکرده آرام، و صدای سلام مرا میشنود و لبخند منِ دیرآشنایِ گذشته را میبیند. با خندهای گرم بلند میشود و با من دست میدهد و دستم را بین دستهایش میفشارد.
«سلام، آقای جلال آریان عزیز آبادان، شما کجا، این جا کجا؟...»
«کار...»
«خوش آمدید... چقدر خوشحالم کردید...»
صندلی کنار خودش را به من تعارف میکند. «بفرمائید بنشینید.»
قبول میکنم و به آرامی کنارش مینشینم.