روباه که خیلی گرسنه بودپای درخت انگور رفت. سعی کرد انگورها را بردارد و مزه کند اما دستش به انگورها نرسید. با خودش گفت: «یعنی انگورها رسیده هستند. از رنگ انگورها معلوم ست شیرین و خوشمزه هستند؛ اما حیف دستم به آنها نمیرسد.»
روباه روز بعد باز هم پای درخت انگور نشست و منتظر ماند. او میدانست اگر انگورها بیشتر رسیده شوند سنگین میشوند و پایین میافتند و آنوقت میتواند آنها را بخورد. روباه هر روز دست روی شکمش میکشید و میگفت: « اینها انگورهای خودم هستند. نمیگذارم هیچکس از این انگورها بخورد...