خودتان که بهتر میدانید، آدم نمیداند کی اتفاق میافتد. شاید حوالی صبح بوده، نمیدانم؛ شاید هم دو و نیم بامداد. سرم را روی بالش گذاشتم. همهی لامپها خاموش بودند. فقط نور آجری چراغهای بلوار بود که میریخت ورودی خانه. خواهش میکنم پافشاری نکنید. هیچکس به خاطر نمیآورد که چه ساعتی بوده تا من دومی باشم. البته آدمی نبودم که وقت برایش مهم نباشد. همیشه وقتی سرم را روی بالش میگذاشتم، چشمهایم را میچرخاندم طرف ساعت. یک بوده یا دو، نمیدانم. اولها بهتر بود. خوابگاه آدم را بدخواب میکند. بیداری تا بعد از نیمه شب آنجا عادتم شد. خب اتفاق است دیگر!