آهو نرفت. فقط گوش تیز کرد. مرد با حسرت به زحمتی که برای این تابلو کشیده بود، فکر کرد؛ به بیداری صبح زود و پیمودن آن همه راه، با پای پیاده. از عصبانیت صورتش سرخ شد و تمام خشمش را با شیشۀ تربانتین(۲) پرتاب کرد طرف آهو: «چرا دست از سرم برنمیداری لعنتی؟ بلند شو و برو پیش آنهایی که برای گوشت لذیذت جان میدهند و تیر در میکنند!» شیشه جلو آهو بر زمین افتاد. آهو خسته و سرد به شیشه زل زد و بعد سرش را کنار دستهایش گذاشت و خیره شد به مرد نقاش که حالا شگفتزده مانده بود و با خود زمزمه میکرد: «چرا از اینجا تکان نمیخورد؟!»
مچ دست راستش را با دست چپ مالید و تابلو را دور زد و آهسته به سوی آهو رفت. آهو ترسید، خواست تکان بخورد؛ اما نتوانست. ساقۀ گردنش پژمرد و سایۀ مرد را که روی سرش احساس کرد، آرام گوشهایش را تکان داد و پلکهایش فرو افتاد.