پابرهنه به ایوان میروم تا آسمان را نگاه کنم. عصر جمعه است. تنها و بیحوصله و چشم به راهم. دوردست، در حاشیه افق، ابر پارههای کوچک، برگبرگ، کنار هم ردیف شدهاند. به پر غاز میمانند: باریک و نرم و سفید. به اینها امید باران نیست. دل آسمان اما از موجموج ابر روشن بر هم افتاده سنگین است. چینهای دامن عروس را میمانند. لابلای چینها پر از فرشتههای ریز و درشت سفیدپوش است. چهرهشان، تنشان، بالشان، و خرمن مویشان با سایهروشنهای رنگ به رنگ نمایان میشود. اینها بارانیاند؛ بلور میشوند و پاشپاش میریزند.
صبح با باد سحری باران آمد. خاک باغچه کنار ایوان نمناک است. سنگفرش کف حیاط پاک و جلا خورده است. شاخ و برگ درخت نارنج هنوز تر است. پاییز است و باد که نرم میگذرد، دست خنکش را بر پوست من و تن درخت میکشد. نفسی بلند میکشم. بوی نم خاک را دوست دارم اما، دلم هوای بوی بهارنارنج دارد. درخت نارنج من هفت بهار داده است. بهار اولش، بهار عروسی زهراجان بود.
زهراجان که میآمد، مادر چشمغره میرفت. میگفت زهرا جان دستش کج است. میگفت تخممرغ دزد شتر دزد میشود. میگفت نهال را تا نهال است، اگر راست نکنند، تا آخر کج میماند. زیاد میگفت. نمیشنیدم. زهراجان بلبلزبان بود و خندهرو.