چندبار تصمیم گرفته بود سراغ جعفر برود و با او گرم بگیرد شاید جعفر چیزی بروز دهد. یکبار هم با خودش فکر کرد مثل کسی که از همهچیز خبر دارد، خیلی جدی از او بپرسد: خُب، مرد ناحسابی چهکار کردی؟ رفتی حاجیحاجی مکه؟! یه خبری، گزارشی بده ببینم چیکار کردی! باز با خودش فکر کرد که مبادا جعفر چیزی بفهمد و جلو حاکم بروز بدهد و او را سکه یک پول کند.
از شدت کنجکاوی به حال مرگ افتاده بود. هیچ راهی به نظرش نمیرسید که بتواند از آن طریق خبری کسب کند. هر چه به این در و آن در میزد توفیقی به دست نمیآورد. اولین بار بود که اینقدر حقیر و ناتوان شده بود. بعد از یک عمر نقشهکشیدن و حقه سوارکردن، حالا خود را ناتوان میدید که سر از کار این ماجرای عجیب درآورد. حاکم با جعفردارداری چهکار داشت؟