در حقیقت این گزارش باید با هوگو آغاز شود، زیرا اگر حرص گردآوری و بیماری مالیخولیایی او نمیبود من امروز اینجا ننشسته بودم. احتمالاً اصلاً زنده نبودم. هوگو، شوهر دخترخالهام لوئیز، مرد نسبتا متمولی بود که ثروتش را از طریق کارخانه دیگ بخار به دست آورده بود، نوعی دیگهای بخاری که فقط او میتوانست تولید کند. متأسفانه با وجود آن که به دفعات توضیح داده بود فراموش کردهام که از چه جهت این دیگهای بخار در نوع خود تک بودند. ولی این مطلب حالا ربطی به ماجرا ندارد. به هر جهت تموّل او تا آن حد بود که باید مالک چیز خاصی میشد و او شکارگاه را برگزیده بود. البته میتوانست در عوض اسب تازی یا کشتی تفریحی بخرد. ولی هوگو از اسب میترسید و به محض آن که سوار کشتی میشد حالش به هم میخورد.
کتاب قشنگی بود. به نظر من این کتاب یک تشبیه عظیم به زندگی خودمان هست. چرا که با وجود اینکه میدانیم زندگی به نوعی برای هیچی است، راوی داستان همچنان ادامه میدهد و حتی به نظر میرسید واقعاً بیشتر از زندگی قبلیاش در حال رشد است. اما زندگی واقعاً مانند آن است، ما همه میدانیم که میمیریم و در نهایت خواهیم رفت، اما همچنان انتخاب میکنیم که ارتباطات برقرار کنیم و مانند "کاشتن لوبیا" به آینده امیدوار باشیم.
3
جالب بود ولی از وسطاش خسته کننده میشد اما موضوع جالبی داشت