بگذار برای خودم حکایتم باقی بماند!
برای روایت کردن خودم باید به کوچههای قدیمی بیایند. به آنجا که به گذشته تاریخ پیوسته. به تاریخی با رنجهایش، با زخمهایش، با آن همه دردها که کتمان کردم و در کوچههای گود و عمیقاش ریخته است. تاریخ زنی سیاهچرده، کوچههای خاک اره، مشتریها که کرسیهای چوبی، قلیانهای قلمی و صندلیهای لهستانی میخواهند. میز مکتبی ساختنهای پدر. اعتیاد دامنگیرش. مادر که در اوان پیری رفته بود. خواهر با شربت سرفه. با لکهایی، هریک به درشتی سکهای بر پوست. با زمستانهایی که برف امان آدم را میبُرید با بلیطهای اعانه ملی. با فروش چندرغازی مرغ و ماهی، وعدههای ستم شاهی وَعیدها... با درمانگاه مجانی. آدمهای تودهای که خودشان را به موشمردهگی میزدند و جرأت بیان عقایدشان را هم نداشتند، و وقتی شاه سقوط کرد، یک شبه انقلابی شدند. شبهای تظاهرات، کوکتل مولوتف. میدان ژاله. بلیطهای اعانه ملی که چهارشنبهها روی دست میماند، و مجبور بودم آنها را هر طور شده بفروشم. یک بنگاهی بود در نزدیکیهای محلهمان، مصالح ساختمانی میفروخت. یک میز پینگپونگ گذاشته بود، به بچههای محل کرایه میداد. برای بازی کردن با آن، صاحبش هیکل چاقم را بهانه میکرد. میفهمی. حالا چهره محبوب ادبیام! عکسهایم همه جا تکثیر میشوند. نه. روایتم این است.