پلنگ میغرید و میدوید و ریسمان پاره شده به دنبالش کشیده میشد. شهر را پشت سر گذاشت و خودش را به کلبه جنگی بیرون شهر رساند. در چوبی کلبه را با یک تکان باز کرد و جلو میز نویسنده ایستاد و فریاد زد: من را از کوه و جنگل آواره کرده ای و انداختهای میان این آدمهای وحشی و خودت با خیال راحت نشستهای و داری قصهام را مینویسی؟